Tuesday, August 6, 2002

1/8/02 - 6/8/02

6.8.02

اندراحوالات شماليها
امشب با شکم خالی يه ذره مشروب خوردم، حالم و بهم زد.
البته شکوفه‌هام بالا نزده.
می دونيد شماليها دارای ۳خصلت بسيار ارزنده‌اند
۱- مشروب خوری به حد افراط
۲ـ قماربازی(بيشترپوکر)
۳ـ کم فعاليت بودن عضو شريف
اينها هم، نتيجه تهاجم فرهنگی روسها حدود ۵۵ سال پيشه.
بابام تعريف می کنه اون موقعها خيلی کشتی‌های روسی وارد
بابلسر می‌شدند.حتی بابام وعموهام تا حد قابل توجهی روسی
بلدند.
بعضی موقعها تو دهات شمال ،يه زنها و مردهايي می‌بينی‌کپی
روسها هستند. می‌گويند:مادرانشان خود را به برادرهای روس تفويض کرده‌اند.
خدا رو چه ديدی شايد ما هم‌از نوادگان تولستوی باشيم!
و اما درباره چرايي کم بودن‌فعاليت عضو شريف شماليها،آقا ساده‌است،رطوبت،رطوبت.
اگر دزخت بامبو به اون عظمت رو اونجا بکاری از رطوبت کله‌اش خم می شه می‌آد
پايين، چه برسه به عضو شريف که همچين استحکام درست و حسابی هم نداره.



اين لغت تهاجم فرهنگی واقعاً لغت پرمعنی وپرمفهوميه
حيف که بواسطه استعمالش از جانب آدمهای مذموم ارزشش
رو ا دست داده.
حالا معلوم نيست پسره از دختره خوشش اومده يا سگه.







پست فطرتی و رذالت
امروز برای اولين بار به شدت حسادت و پست‌فطرتی خونم پی بردم.
وای که چه لحظه غم‌انگيزی بود، هميشه می‌دونستم که اندکی حسودم
ولی تا اين حد نه.
ماجرا از اين قراره که امروز اکبرآقا اون قسمت از راديو آزادی رو برام گذاشت
که از هفته‌نامه کاپوچينو تقدير شده‌بود واسم يه‌خانم‌وبلاگداربه عنوان نويسنده
بخشی ازمقاله تو راديو اعلام شد .وهمچنين يه آقای وبلاگچی.
آقا پنداری افعی گزيده ‌باشتم چنان صيحه‌ای کشيدم که چرت اکبرآقا پاره شد.
بعد از سر حسادت و کونسوزی، شروع کردم به فحاشی.
«حالا اسم اين دختره لکاته رو می‌آرن تو راديو، آخه نوشته های اون اصلاً ارزش خوندن
داره. »بعد در حاليکه دهنمو کج کرده بودم ادای دختره ر و درآوردم
بعد از اينکه‌ازفحش دادن‌به دختره دلم خنک شد، رفتم سراغ پسره
( که اين مردک حتماً يه دوست و آشنايي تو راديو آزادی
داره ،بی‌شرم حتی تبليغ سايتش هم کرده، بااين‌ دختره‌‌ هم
حتماً بده بستون داره اسم اونو هم داده)
اصلاً چه معنی داره اسم شاه وبلاگداران نباشه واسم اين بچه‌ويله‌ها بياد و از اين جور حرفها.
اکبر آقا چشمش از بس گشاد شده بود که گفتم الان عنبيه‌اش می‌زنه بيرون.
طفلک خواست منو يه ذره آروم کنه گفت: ندا حسوده ،کونش بسوخته(۱۰بار)
آقا ما هم که از خدامون بود دق ودلمون رو سر يه شخص حقيقی
و حقوقی در بيارم شروع کردم به داد و فرياد وگريه و تهديد.
ولی بعدش که آروم شدم ديدم چه آدم حسود و تنگ‌نظر و پست ورذل و خفيفی هستم.
هر چی فکر کردم‌‌ نتونستم اونطوری که بايد خودمو تنبيه کنم.
ببينم شما چيزی به نظرتون می‌آد؟




4.8.02

نامه‌ای از يک همکلاسی بعد از ۱۵ سال
نمی‌دونيد چقدر از ديدن‌نامه‌اش‌خوشحال شدم
ای کاش زمان به عقب برمی‌گشت و من
احساساتم رو به دوستانم ،بی‌پرده نشون می‌دادم
واقعاً بغض عجيبی تو گلوم گير کرده.
دوستم،نازنينم ،همکلاس دوران بی‌خياليها، منم دوستت دارم
اون‌هم‌خيلی زياد.
«اين هم متن کامل نامه»

اوه ندا. ندا آيا اين واقعا خودتي؟ هنوزم باورم نمي شه
كه نداي اين وبلاگ همون دختريه كه چند سال با من
روي نيمكت هاي يك كلاس سر مي كرد؟
اين قشنگ ترين هديه اي بود كه از دنياي اينترنت بهم داده شد.
شايد باورت نشه وقتي كه به كشف اين حقيقت نايل شدم
بي اختيار اشك بود كه روي گونه هام سرازير مي شد و همه
وجودم از لرزش هاي ناگهاني تكان مي خورد.
تا وقتي كه حريصانه همه چيزهايي كه تو توي اين چندماهه كه
من از وبلاگت بي خبر بودم نخوندم آروم نشدم.
راستش من تازه يكي دو ماهه كه با دنيا ي وبلاگها آشنا شدم و تازه
ديشب وبلاگ تو رو ديدم. همهء اون حرف ها و عكس هاي قشنگت
رو با همه وجودم بلعيدم. راستش بيشتر از روي حرف ها ت بود كه شناختمت
چون تو خيلي عوض شدي دختر. چقدر زيباتر و صبورتر و مهربان تر.
شايد از اين همه هيجان من متعجب بشي ولي چيزي كه تو ازش بي خبري
اينه كه من همه اون سال هايي كه با هم يك جا و توي يك كلاس
سر مي كرديم آرزو داشتم كه باهات دوست بشم. شايد تو يادت نياد
هرچند يك حس غريب بهم مي گه كه تو هم از اين آرزوي من باخبر
بودي گرچه بعضي خط كشي ها و طبقه بندي هاي مرسوم اون زمان
اين فرصت را برايمان به وجود نمي آورد كه با هم صميمي بشيم.
ولي من هميشه شيفته آني بودم كه در وجود تو بود و نه در وجود بقيه.
آن غرور و اعتماد به نفسي كه در تو بود مرا به شدت جذب مي كرد.
آن نگاه روشن و زيرك كه هيچ چيز را نمي شد از آنها مخفي كرد.
آن كلام سنگين و حساب شده كه سرشار از نكته سنجي بود. آره همه
اونها باعث مي شد كه آرزوي دوستي با تو هر دم در وجودم شعله ورتر شود.
حالا نميدونم چرا به اين اشتياقم اهميت زيادي ندادم ولي الان كه دوباره
كشفت كردم نميخوام اين فرصت را از دست بدم.
مخصوصا بعد از خوندن تمام افكار و احساسات صادقانه و صميمانه ات
كه از همه چيز برايم جالب تر بود. بدون تعارف بايد بگم كه از همه
بهتر و زيباتر مي نويسي و انگار حرف هاي دل منه كه توي وبلاگ تو
نوشته مي شه.
از يك نظرهايي مي بينم كه چقدر زندگي من و تو به هم شبيه بوده.
من هم بعد از تحمل رنج ها و سختي هاي زياد الان خيلي عوض شدم.
ولي خوندن سرگذشت تو كه من از وراي هر كلمه اش چيزهاي نگفتني زيادي
حس كردم منو به اين نتيجه رسونده كه خواست خدا بوده كه اين طوري دوباره
اميد رو به زندگي من برگردونده تا از تو درس مقاومت و بردباري
بگيرم و يه تكوني به خودم بدم و همه چي رو دوباره از نو بسازم.
خيلي عذر مي خواهم كه از اصول نوشتن كلاسيك تبعيت نكردم
و مثلا با سلام و احواليرسي نامه را شروع نكردم. بذارش به حساب
هيجان زياد من. نميدونم با خوندن اين نامه مي توني منو به ياد بياري
يا نه؟ ولي خيلي دلم مي خواد كه جوابم رو بدي هرچند ميدونم زياد از
برگشتن به خاطرات گذشته خوشحال نمي شي ولي باور كن اصلا قصد
ندارم خودم و گذشته ها را به تو تحميل كنم چون در غربتي و آنجا چنين
حس هايي زياد راهي براي شادي آدم باقي نمي گذارد.
خيلي خوشحالم كه مي بينم مثل هميشه قوي و مطمئن و با تكيه بر
تواناييهاي خودت داري به خوبي زندگي مي كني و هيچ ارزشي براي
ياوه گويان قائل نمي شوي. ناراحت نباش عزيز من و اين را بدان
تمام آن ليچارگوهايي كه تو را به واسطه نوشته هايت در وبلاگ
طور ديگري ارزيابي كرده اند اگر قادر بودند كه فقط يك بار با تو
رو در رو حرف بزنند هرگز حتي تصور چنين هرزه گوييهايي را هم به
خود راه نمي دادند. آخر چطور ممكن است زني با چنين نگاه نافذ و كلام
محكم و با چنين قدرت و اعتماد به نفسي به كمتر از روياهاي شخصي
خودش قناعت كند؟ آري چون تو زناني بسيار نادر هستند از من اين را قبول
كن كه در حد خودم آدم هاي زيادي را شناخته ام و به درد دل خيلي ها
گوش كرده ام.
من الان ۱۲ سال است كه در تهران زندگي مي كنم و تقريبا ۴ سال است
كه خودم به تنهايي و مستقل از خانواده ام هستم. اميدوارم از زياد
نوشتنم خسته نشده باشي. اگر مايل بودي بعدها شرح مفصل تري از خودم
برايت خواهم نوشت. ولي خواهش مي كنم اگر مرا به ياد آوردي
براي دل من هم كه شده جوابم را بده.
همكلاس قديمي تو







3.8.02

قابل توجه دانشجويان‌عمران
بی خود نيست که دائماً در حال مشروط شدنيد.
بگو ماشاالله
صاحبش خيرشو ببينه
ما که بخيل نيستيم.





اختلاف خرهنگی(فرهنگی)
بعضی موقعها اختلاف فرهنگی ميان ما و اروپاييها مثل پتک
تو کله‌ات فرود می‌آد. به عنوان مثال تازگيها به دليل متصل
شدن به شبکه جهانی جام جم من دائماً در حال تماس با
تلويزيونم ونظرات جامع و صائب خودم رو در اختيار بينندگان
می گذارم. يکی از اين دفعه‌هايی که زنگ زدم ، يه آقايی
ازم پرسيد خودتون رو معرفی کنيد منم گفتم : ندا از سوئيس
يهو پسره از خوشحالی داد زد:اِ ندا تويي. گفتم: ما همديگه رو
می‌شناسيم؟ گفت نه ولی‌عاشق زنگ صدات شدم.
خلاصه تلفن رد وبدل کرديم و اونم کلی برای ما زنگ می‌زنه
خيلی هم دوستهای خوبی هستيم هر وقت هم بهش می‌گم
پول تلفنت زياد می‌شه می‌گه: «هر که طاووس خواهد جور پول
تلفن کشد»
داستان معادل در سوئيس
چند وقت قبلها که از دست اکبرآقا کفری بودم، يه روز تو يه
قهوه خونه نشسته بودم که خانم گارسونه به من گفت پول
کافه شما رو اون آقای کنار پنجره حساب کرده(اين يکی از
روشهای ابراز تمايل آقايون به خانمها‌ در سوئيسه)
بگذريم ما هم که از دست اکبرک ذله بوديم گفتيم به درک
بهترين راه انتقام، خيانته. پسره وکيل بود، خوش‌لباس و کلاً
بد نبود با همديگه شماره رد وبدل کرديم. دفعه اول و دوم
اون زنگ زد، دفعه سوم که من زنگ زدم گفت: می بخشيد
من در حال شام خوردنم ۱۰ دقيقه ديگه برات زنگ می‌زنم.
آقا چنان به دماغ ما برخورد که انگار به ملکه اليزابت توهين شده
بعد که به من زنگ زد: بهش گفتم:ديگه نمی خوام صدات و بشنوم
وقتی هم علتش رو گفتم پسر اصلاً باورش نمی‌شد، خلاصه
اينم از اختلاف فرهنگی







2.8.02

در آدابات بوسيدن
همانگونه که بر همگان واضح و مبرهن است نحوه‌بوسيدن معشوق
از اهميت ويزه‌ای برخوردار هست و احتمالاً همه زنان ومردان
اولين بوسه عاشقانه زندگيشون رو به خاطر دارند.
منم همين طور. يادم می آد که اولين سال پشت کنکورکم
بود که عاشق دايی دوست خواهر کوچيکم شدم. اون موقعها
خواهرم رو می‌رسوندم مدرسه. جلو در مدرسه با نيما آشنا شدم.
اون موقع دانشجو سال ۲پزشکی دانشگاه ملی بود. يه پالتو مشکی
بلند پوشيده بود، ظاهرش خيلی جذاب بود .من هم که سرم به هر کاری
گرم بود جز درس خوندن.
خوب اون موقعهای من داشتن دوست پسر فاجعه بود چه برسه ملاقات
کردن اون. اون هم تو شهر مقدس وشهيد پرور بابل.
ولی آقا ما دلمون خواسته بود که اين پسر رو تنها ملاقات کنيم. تا اينکه شب
چهارشنبه سوری از راه رسيد. اون موقعها ما هنوز درياکنار زندگی نمی کرديم
منم خواهر کوچيکمو کوک کردم بره تو اعصاب مامان اينها تا برند درياکنار چهارشنبه
سوری .منم که کنکوری بودم و اجازه خروج از خونه رو نداشتم. خلاصه با تمهيداتی
خونه خالی شد. ما هم مثل تمام دختر ايرانيها، هفت قلم آرايش کرديمو يه لباس
کاملاًمسخره هم پوشيدم ، که يعنی ما اينيم ،تو خونه هم های کلاس می گرديم.
خلاصه نيما اومد، منم صورتم از خجالت مثل لبو شده بود. اونم بهم گفت چقدر
نازی. بعدش هم منو بوسيد لبامو. اين اولين بوسه عاشقانه زندگيم بود . تا مدتها
تو عرش بودم. راستش بنظرم نحوه بوسيدن يه زن خيلی مهمه. تازگيها پسرها از
تو فيلمها ياد گرفتن که زبونشون رو بچپونن ته حلقت، دائماً هم اصرار دارن بگن زبونت
رو بده من . من يکی که خيلی بدم می آد. يا بعضيها صورتت رو پر تف می‌کنن.
بعضی از آقايون هم اصرار دارن زبونشون رو تو گوشت بچرخونند، چون شنيدند بعضی
از خانمهای محترم از اين راه تحريک می‌شند. ولی پسرهای گلم، بعضی خانمها،
نه همشون. يا بعضيها مثل زالو به لبت می چسبند. يا اينکه مثل مرغ فقط توک می‌زنند.
خلاصه پسرهای نازنين اگر می‌خواين تو قلب زنی جا وا کنيد، اولين کار درست ماچ کردنشه.
انشاالله در جلسات بعدی براتون دروس ماچ شناسی می‌گذارم.






جاتون خالی يه کيک هويج خيلی خوشمزه درست کردم
قبلش هم دختر همسايمون بردم خونشون تا گربه‌ای که
تازه اورده رو بهم نشون بده. گربهء خيلی کوچولوو مامانی
بود. انجمن حمايت از حيوانات سوئيس اونو از خيابونهای
سيسيل تو ايتاليا آورده بود به کمپ حيوانات پناهنده در
سوئيس. الهی بميرم اصلاً تو زندگيش مامانشو نديده بود
وقتی من رفتم اونجا پريد تو بغلم و می‌خواست از سينه هام
شير بخوره. حالا مگه ولم می‌کرد. فکر کرده بهمين مفتيهاست.
خلاصه اينم خفت و خواری امروزمون.



1.8.02

امروز اول ماه آگوست است. روز ملی سوئيس.
اين مردم هميشه در صحنه سوئيس چند سالی
بيش نيست که صاحب روز ملی شده‌اند.
ظاهراً کارشناسان و سياستمداران سوئيس، چند سال
پيش متوجه ميشوند که هر ملتی در هر گوشه دنيا
يک روزی را به عنوان روز استقلال يا روز انقلاب به
عنوان روز ملی نامگذاری کرده‌اند و آن روز را تعطيل و به
جشن و پايکوبی سپری ميکنند.
پس برای اينکه از قافله تمدن بشری عقب نيافتند،
رفتن و کتابهای قديمی را زيرورو کردنند و بالاخره
يک روزی را پيدا کردنند (اول آگوست).
و يک داستانی هم برايش ساختند که:
در اين روز اولين هسته تشکيل دولت مرکزی
از اتحاد ۴ کانتون (استان) به وجود آمده.
بگذريم که تا همين چند سال پيش هنوز کانتون‌هايی
(استان‌هايی) در سوئيس بودند که اين روز را به عنوان روز
تعطيل به رسميت نمی‌شناختند.