Monday, September 30, 2002

09/01/2002 - 09/30/2002

29.9.02
بابا تا آدم اينجا تکون می خوره، شده روزيکشنبه. اصلاً من از روز يکشنبه بدم می آد.روزهای يکشنبه، انگار خاک مرده پاشيدندرو اين ملت،اصلاً تنابنده ای تو خيابون نيست.مغازه هام که همه بسته.از کميته و پاسدار هم که خبری نيست، وگرنه حتماًحسابی آرايش می کردم و می رفتم بيرون و روزم رودر هيجان تعقيب و گريز می گذروندم.

28.9.02
هوای سوييس امروز 6 درجه است . قابل توجه اونهاييکه دارند از گرما له له می زنند.به قول مادربزرگم: اينتا زمستون علی حده سرده.يعنی يکجور ديگه سرده، آقا 20 سال تمام ما هر سال همين روازش شنيديم.در ضمن آقا ما انگار خيلی خنگ تشريف داريم، من تازه ديروزخبردار شدم نويسنده وبلاگ ماه پيشونی درگذشته، کلی حديث و داستانهم نوشته شده ولی عاقبت يکی رک و پوست کنده نگفت آقا اين بچه چرا مرد.يکی که رفته سراغ شمارنده اش و اعلام کرده بعد از فوت ايشون تعداد بيننده اش2 برابر شده،(واقعاً که)ولی نتيجه گيری اخلاقی از اين ماجرا اينه که:دوستان وبلاگ نويسی که خواهان زياد شدن تعداد بيننده هاشون هستند بايدبميرند،بله به همين سادگی.و يا مصلحتی چند روزی خودشون رو به مردن بزنند.

27.9.02
حتماً همه اونهايی که تو ايران هستند مقالاتاخير آقای اکبر گنجی تحت عنوان «مانيفيست جمهوری خواهی »رو خوندند، مقاله بسيار جالب و خواندنيست و به نظرمن با ادبيات مهجور و نامتداول. بعضی از جملات به نظر من بی نظيره.مثلاًفرق بين «بايد» و «است» و يا در قسمت دوم مقالهاشاره کرده به عدم برابری حقوق زن و مرد در اسلامبا آوردن دلايل مستدل مثلاٌ در جايی گفته شده:زن به منزله کشتزار مرده و هر وقت که مرد اراده کنه می تونه در اون محصولی بکاره.به نظر من وجود چنين ارزش گذاريهای نامعقولی مردان ما روتا حدی خل و چل کرده که قادر نيستند با دنيايی که برای زن و مردحقوق برابرقايل شده کنار بياند.و نتيجه اش هم بالا رفتن آمار طلاق و بالا رفتن درصد افسردگی درزنان جامعه امون می باشد.

26.9.02
وقتی تاريخ شاههای هخامنشی رو می خونی ،می بينی اين همه مباهات ما ايرانيها به کوروش وداريوش بی جهت نيست. اونها در زمان خودشون ازپيشرفته ترين قوانين مدنی برخوردار بودند که الان فاقداونيم.داريوش شاه گويد:از آن جهت پروردگارمرا ياری کرد که:بی وفا نبودم، دروغگو نبودم، درازدست نبودمآنان که با وفا بودند نيک نواختم و انان که زيان رسانيدند سخت کيفر دادم.


يه دوستی دارم تو کانادا که خيلی دوستش دارم.آخه از نوجوانی اونجا بوده و مثل ما ايرانيهایوطن مانده، بلد نيست به حرفها رنگ و لعاب بده.مثلاً ديروز باهاش بحث نسبتاً فلسفی روی مسيله نيروانامی کردم؛ خيلی ساده برگشت گفت:ببين من خيلی ماديات رو دوست دارم مثلاً الان شورولت دارمولی آرزوی کاديلاک دارم.حالا فرق اين دو چيه من که حاليمنيست، به نظرم هر دو ماشين لندهور آمريکاييه که تو سوييسمفتش، گرونه. چون تو اينجا جا پارک به اندازه طلا می ارزه.

24.9.02
آيا تا به حال عاشق حضور کسی بوديد؟آياتا به حال عاشق شنيدن صدای اسمتون از دهن يار بوديد؟آيا تا به حال عاشق صدای تاپ و تاپ پای کسی در سکوت رمز آميزشب بوده ايد؟آيا تا به حال ببوی تن يار عشق ورزيده ايد؟آيا تا به حال عمق خستگی عشق، رو تو بوی عرق تن يار جسته ايد؟آيا به چهره کثيف و خواب آلود ، صبگاهی يار عشق ورزيده ايد؟آيا تا به حال موسيقی ادرار معشوق در سکوت شب، تداعی کننده جاری بودنحيات براتون بوده؟آيا دونه دونه انگشتهای پای معشوق رو بوسيده ايد؟آيا به ياد يار پيراهنش را تا صبح بوييده ايد؟عشق هميشه باشکوه وزيباست، حتی در لحظه عدم حضور معشوق.

22.9.02
آغا(يعنی خانم) اين پاسپورت ايرانی روبايد گذاشت دم کوزه آبشو خورد. بابا مايه خورده وقت پيدا کرديم بريم اين ور اونور،ولی با اين اوضاع که آدم نمی تونه از جاش تکونبخوره. با اقامت سوييس هم که قربونش بشم تا آلمان هم نمی تونیبری.آقا تمام دوستام که همزمان با من رفتند هر جايي غير از سوييسالان کانادايي يا آمريکايي شدند.فکر کنم ازاين نظرها سوييس سخت گير ترين کشور دنياست.برای سوييسی شدن بايد حداقل 12 سال تو سوييس باشی و 5سالآخر اقامتت رو تو يک استان. تازه بعدش اگر تمام مدت کار کردهباشی و ماليات پرداخته باشی، بعد از 12 سال می تونی تقاضایسوييسي شدن بدی، که تازه از اين زمان حداقل 2 سال طول می کشهتا بهت جواب بدن(جمهوری اسلامی بلی يا خير).و در ضمن سوييس چون جزو جامعه مشترک اروپا نشده، همه کشورهای اروپايي باهاش لجند وبه افراد مقيم سوييس اجازهنمی دند بدون ويزا وارد کشورشون بشند. خلاصه بد اوضاعيه، حالا هرکی مرده پاشه بياد سوييس.

21.9.02
چرا موقع شروع همه دوستيها ،آدمبايد تاريخچه زندگيشو تعريف کنه؟چرا خودمون زحمت نمی کشيم تا به تواناييها و شايد هم به ناتوانايي فردمقابل دست پيدا کنيم.امروز يه دوست يه سوال ساده ازم کردولی نمی دونم چرا موقع جواب دادن احساسحماقت بهم دست داد.شايد به اين خاطر که بعضی از سوالها ، آدم روياد روزهای ناشاد زندگيش می اندازه.يه قبيله ای تو هندوستان وجود داره که صحبت کردنرو لوکس می دونه. در واقع اين افراد اعتقاد دارند ازطريق لمس و نگاه انسان بايد قادر به مبادله افکار بشه.قابل توجه پر حرفها


يه اتفاق بامزهيکی از دخترهای خل و چل رو ديروز ديدمبهم می گه ببين من دارم دعا می کنم ، تو هم بلدی .گفتم آره بابا گفت بيا با هم دعا کنيم ، گفتم باشه، نخواستم دلشرو بشکونم. اون برای خودش بزبان خودش، من همبزبان خودم.يکهو بهم می گه: دينت چيه؟می گم : مسلمونيکهو انگارجنش گرفته باشه از جاش پريد و گفت: نه مانمی تونيم با هم دعا کنيم، خدای مسلمونها با خدای مسيحيافرق داره.حالا هر چی ما خواستيم بهش بگيم ، فرقی نمی کنه ، زير بار نرفت.ولی خداييش اينجا اگر بخوام تو دل هر کس رعب و وحشت ايجادکنم، می گم ببين من مسلمونم، يعنی حواست جمع باشه، با کی طرفی.طرف هم بلافاصله ماستهاشو کيسه می کنه.

20.9.02
تازگيها از دنيا خيلی خوشم اومده آخه فهميدم کهاون هم مثل من ديوونه است. مثل دو تا دوست قديمی ولی تازه يافته با هم دردودل می کنيم.هی دنيا می گه که از دست آدمها ديوونه شده هی من می گم که آدمها از دست تو ديوونه شدند.آخه حق رو به من بديديد، دنيايي که تمام عمر؛ روزمينهاش دنبال عشق می گشتی ولی عاقبت اونرو توهوا پيدا می کنی.ببينيد حق با منه يا نه؟می بخشيد که هيچی نفهميديديد آخه نبايد هم بفهميد چون اين رازيه بين من و اون.


و باز هم ازسفرنامه ندا به ايرانهمون روزهای اول توخيابون بااحسان همين دوست وبلاگيمونقرار گذاشتم. جلوی يه باجه روزنامهتو هفت تير. بماند که تو ايران برخوردچشم تو چشم بين آدمهای غريبه زياده.خوب شايد اونهايي که تو ايران زندگیمی کنند متوجه منظورم نشند ولی اگه يهمدت تو سوييس زندگی کرده باشيد متوجهمنظورم می شيد، اصلاٌ اينجا آدمها به همديگهنگاه نمی کنند.خلاصه ما همين طور ويلون و حيرون تو خيابونايستاده بوديم. هرکی رد می شد يه نگاه عجيبی بهتمی کرد که به خودت مشکوف(به قول صمد) می شدی.هی روسريمو درست می کردم و يا فکر می کردم پشتمانتوم لک داره. من احسان رو از عکسهاش می شناختمولی تو اون لحظه همه پسرها يه شکل بودند، همه موهایجلو کله شون شبيه سبيل کمونيستی قديمه.خلاصه ميون اين همه جمعيت يکی اومد نزديکتر و زل زدبه صورتم.من هم فکر کردم احسانه که می خواد منو شناساييکنه. گفتم سلام احسان چطوری؟پسره هم گفت سلام خوبی 1 ساعته دنبالت می گردمچند قدم که راه رفتيم مشکوف شدم بهش می گم راستیراستی احسانی؟ می گه ای بابا آره ديگهمی گم اگه راست می گی بگو ساعت چند قرار داشتيممی گه هفت و نيم تازه فهميدم دروغ می گه.بعد بهم می گه بخدا من آدم حسابيم مهندس معماريم و توشهرداری کار می کنم. و..........وقتی احسان اومد وماجرارو براش تعريف کردمگفت: بابا دمش گرم چه پسر تيزی بود.

19.9.02
ديروز يکی از عزيزترين افراد زندگی ام بهم زنگزد و همراه اشک و آه و حسرت ازم گله داشت.از نوشته هام و از افکار ريخته شده ام در پهنای اينترنت.با نوشته های من آبروی قومی عزيز و باشرف به باد رفته.طايفه ای که آروق زدن تو جمع بزرگترين فاجعه زندگيه ولیبدگويی و خراب کردن زندگی ديگران فقط وصف حاله نه غيبت.سرزمينی که آلودگيهای مادی و معنوی داره شيرازه هاشو از هم می پاشونهاونوقت اين نوشته های من مايه خجالت بعضيها شده.آيا تا به حال شده از آلودگی هوای تهران خجالت بکشيد؟آيا تا به حال از وجود اين همه فقير که راه و بی راه جلوی ماشينتون رو می گيرندخجالت کشيديد؟آيا تا به حال رفتيد تو مغازه ای که طرف با آب و تاب بگه، اين جنسش مال ترکيه است حرف نداره!بعد هم عرق شرم رو پيشونيتون بشينه و بياين بيرون.آيا تا به حال برای احساسات و ارزشهای به يغما رفته يک زن متاسف شديد.آيا تا به حال از نگاه آلوده به گناه شوهرانتون به زنهای بی سرپرست خجالت کشيديد؟و خيلی چيزهای ديگه.اگر با ننوشتن من تمام اين معزلات حل می شه با کمال ميل اينکار رو می کنم.

15.9.02
اينقدربی خودی خسته ام که انگارهواپيما رو تا سوييس من هلش دادم.وقتی وارد هواپيما سوييسی شدم و مهماندارهایسوييسی رو
ديدم به نظرم رسيد ديگه اگه هر اشکالیپيش بياد سوييسيها اون رو برام حل می کنند.نمی دونمچرا اينقدر از ديدنشون خوشحال شدم. مردمان آرامی کهبرای هر مشکلی حاضرند با روی گشاده اون رو برات حلکنند. مطميناٌ الان اگر کامنت بگذارم خيليها فحش و ناسزا بارم می کنندبرای ايجاد ناراحتی برای اين گروه هم که شده، نظر خواهی نمی گذارم.ای ول؛ انگار فنون دگر آزاری رو تو ايران خوب ياد گرفتم.سفر نامه نداخسرو به ايرانآقا يکبار عجله داشتيم ، زنگ زديم تاکسی تلفنی بعد از ده ساعت سين جينگفت ده دقيقه ديگه می آد، آقا اصلاٌ نيومديه بار ديگه ، به تاکسی تلفنيه می گم ، آقا می رم سرخه بازار،بهم می گه سورخه بازار کوجاست؟ گفتم ای بابا من که صد ساله اينجا نيستمو يولم، می دونم سرخه بازار کجاست اونوقت تو نمی دونی؟؟؟؟؟؟بابا دردش بايه نقشه دست گرفتن حل می شه.

14.9.02
سلام دوستان دوباره برگشتم سوييس اولين چيزی کهتو فرودگاه سوييس تو ذهنم زد هوای شفافو بدون دود بود داشتم از شدت اکسيژن خفهمی شدم.سفرنامه نداخوب بدترين ماحصل اين سفر، ايجاد ناراحتیبرای احسان بود. امروز از وبلاگ بدون عکسشدلم گرفت. خوب تو ايران خيلي از دوستان ای کهآرزو ديدنشون رو داشتم ديدم. بعضيها بهتر از تصورمبودند و بعضيها .........يکی از اين خيلی خوبها ، احسان عزيزم بود. پسری باچهره درخشان و قلبی درخشانتر. اميدوارم خيلی سريعمثل سابق بشه.هر کی هم که می خواد برام حرف در بيارهبياره؛ من از خدامه. خوب چون بعد از زمان زيادی به ايران می رفتم ، احساس کردم زبان مشترکم رو با ملت از دست دادم. از هيچ کس گله ای ندارم، اين من هستم که عوض شدم نه بقيه.بايد ياد بگيرم ؛ که روح عريانم رو در معرض تماشا نگذارمتوی مملکتم روح عريان نشانه فاحشگيه ولی تو رختخواب رفتن مخفی، ارزشمنده. يادم باشه دفعه ديگه جاشون رو عوض کنم.

7.9.02
سلام...من ایرانم... هوراااااااا !اینقدراین پسرها به من محل میدن که حد نداره ! امروز با یکی از اون پسرهالیی که اسمشو نمیبرم قرار داشتم... ولی یه پسر دیگه گیرم اومد!فکر کنم درایران به نتایج مثبتی برسم! منتظر خبرهای بعدی من باشید... احسان هم سلام میرسونه!!

.5.9.02
اين آقا احسان گل بلبل، که بدهی شکلات ما بهايشان يواش يواش نياز به بنز خاور پيدا ميکنه، اينلوگوی بغل دست راست را، بنا به خواهش من ازروی يکی از عکسهايم درست کرده.احسان جان دستت به ضريح (بلکه هم به زری)

1.9.02
صبح که ايميل ها رو چک می‌کردم يه دوست عزيزبرام نامه بسيار قشنگی فرستاده بود که باعث اينشد که اندکی به فکر فرو برم.از
من معنی واژه عشق رو پرسيده بود و اعتقاد داشتمن درک درستی از مفهوم عشق ندارم.به اعتقاد ايشون برای عشقی که به يک موجود انسانیداريم بايد به اندازه قدر و منزلت شخص برای عشقش بهاقائل شد.و نکته ديگه اينکه عاشق شدن کار مهمی نيست، اون چيزی که مهمه گذشتن از يک عشق ناچيز و حقيرهبرای رسيدن به يک عشق واقعی و ارزشمند.دوست عزيز و فرزانه‌ام، بعضی از مواقع بعضی از جملات وافکار نقطه عطفی در زندگی انسانها می‌شه و اين طرزتفکرخيلی به دلم نشست.ياد گرفتم که عشق هم درجاتی داره، حضيض و رفيع.خوشا به حال کسی که در روند رشد و بلوغ فکری و عاطفیدر زندگيش، توقع و شناختش هم از عشق همزمان رشد کنه.ما معمولاً انسانهای بالغ و دانايي هستيم با توقعات نابالغ و بچگانهاز عشق.و اين‌عدم همگونی موجب آزار ما می‌شه.